لیزی ولاسکوئز زمانی یکی از زشتترین زنهای دنیا شناخته میشد اما او تصمیم گرفت که شرایط را به نفع خودش تغییر بدهد و تصمیم گرفت به همه نشان دهد همه چیز به ظاهر نیست و کارهایی که یک فرد میتواند انجام دهد او را معرفی میکند نه ظاهر و چهره آن.در ادامه این مقاله از مجموعه مقالات آکا, تصمیم داریم در مورد زندگی نامه زشت ترین زن موفق دنیا صحبت کنیم . با ما همراه باشید.
او با یک بیماری مادرزادی بسیار نادر به نام سندرم Marfanoid-progeroid-lipodystrophy متولد شد که در کنار سایر علائم، مانع از تجمع چربی در بدن و افزایش وزن فرد مبتلا میشود. در طول سالهای کودکی و نوجوانیاش، او با آزار و اذیت بسیاری مواجه شد که در نهایت الهامبخش او شد تا صحبتهای انگیزشی را آغاز کند و همین اذیت و آزارها اکنون از او یک بانوی موفق و ثروتمند ساخته است.
او بزرگترین فرزند خانواده است و در 13 مارس 1989 در تگزاس به دنیا آمد. بدنیا آمدنش چهار هفته پیش از موعد و وزنش بسیار کمش والدین او را نگران کرد چرا که وزن ولاسکوئز هنگام تولد حدود 1 کیلو و 200 گرم بود.
کمی بعد و خیلی زود مشکل جسمی او خود را نشان داد. وضعیت ولاسکوئز یک اختلال ژنتیکی بسیار نادر، قبلاً تشخیص داده نشده و غیرقابل درمان است. وضعیت او شباهت هایی با بسیاری از اختلالات دیگر، به ویژه پروگریا دارد.
محققان پزشکی در مرکز پزشکی جنوب غربی دانشگاه تگزاس پس از بررسی های بسیار به این حدس رسیدند که بیماری او ممکن است نوعی سندرم پروژروئید نوزادی (NPS) (سندرم Wiedemann-Rautenstrauch) باشد که بر استخوانها، اندامها و دندانهای ولاسکوئز تأثیر نمیگذارد و ماهیچه و عضلات را بیشتر درگیر می سازد.
پس از بررسی های دقیق و در حال حاضر این بیماری به طور خاص سندرم لیپودیستروفی مارفانوئید-پروژرویید یا به سادگی سندرم لیپودیستروفی مارفان نامیده می شود.
لیزی هیچ وقت وزنش از ۲۹ کیلوگرم بیشتر نبوده و حتی به بی اشتهایی هم مبتلا نیست و درواقع دریافتی انرژی بدنش روزانه ۵۰۰۰ کیلوکالری است.
او باید هر ۱۵ دقیقه غذا بخورد. ولی از تمام غذاهایی که میخورد به هیچ عنوان چاق نمیشود و بدنش حتی مقداری چربی نیز تولید نمیکند او این مشکل را نوعی هدیه خدادادی میداند که میتواند هر چقدر که میخواهد بخورد. در زندگینامه لیزی ولاسکوئز میبینیم که او از سن چهار سالگی چشم راستش نابینا شد و چشم چپش نیز دیده واضحی ندارد اما با همه اینها سعی میکند نکات مثبت خود را ببیند و روی آنها تاکید کند.
او چاق نشدن و کوچک بودن اندامش را مفید میداند و هیچگاه نمیگوید چشمانش نابیناست بلکه او میگوید من دنیا را با یک چشم میبینم و هیچ ایرادی ندارد. چون در عوض وقتی لنز میخرم به جای پول یک جفت باید پول یکی را بدهم. شرایط بیماری او شبیه بسیاری از بیماریهای خاص دیگر مانند سندرم پروگریا که در این سندروم فرد به پیری زودرس مبتلا میشود است اما بیماری او لاعلاج یا کشنده تشخیص داده نشده است.
و از نکات جالب درباره لیزی این است که او این است که ظاهرا استخوانها، دندانها و اندامهای داخلی بدنش کاملا از این سندرم در امان مانده و اکنون سالماند. دانشنمندان گفتهاند او میتواند ازدواج کند و حتی بچهدار شود بدون آنکه بیماری اش به فرزندانش منتقل شود اما متاسفانه لیزی سیستم ایمنی ضعیفی دارد و آسان بیمار میشود.
علی رقم مراقبت های پزشکی و هزینه های فراوانی که برای تقویت جسم او صرف می شود، ولاسکوئز تا بهحال به وزن 30 کیلوگرم نرسیده است و باوجود استفاده از انواع مکمل های ویتامین و قرص آهن مصرف به همراه 6 وعده غذایی در روز ذره ای چربی هم در بدنش وجود ندارد.
به گفته ی خودش، در گذشته بارها به فکر رهایی از این بیماری، به سمت خودکشی رفته است اما کمی بعد به این نتیجه رسیده است که نباید تسلیم شود. درست از جایی به بعد به این نتیجه رسید که او هم مثل تمام انسان های دنیا حق زندگی دارد و حالا که نمی تواند تقدیرش را تغییر دهد، باید نگاه مردم را متحول کند.
Lizzie Velásquez میگوید برای خودش مدتها طول کشید تا تعریف خودش را پیدا کرد. او مدتهای زیادی از قیافه خود بیزار شده بود. در زندگینامه لیزی ولاسکوئز بیان میشود که او وقتی صبحها برای رفتن به مدرسه آماده میشد وقتی جلوی آینه میرفت هنگامی که پاها و دستهای لاغر و ضعیفش را میدید ناراحت میشد.
همیشه به این فکر میکرد که اگر این بیماری را نداشت چقد زندگیش عوض میشد لیزی میگوید: همیشه آرزو میکردم که یک روز از خواب بیدار شوم و ببینم قیافهای عادی دارم. این تمام چیزی بود که هر روز خواستم و تنها آرزویی که هیچ وقت به آن نمیرسیدم و هر روز از بهدست آوردنش ناامید شدم.
اما پدر و مادر لیزی تنها حامیان بزرگ او بودند. هروقت ناراحت بود به او امیدواری میدادند و باعث خوشحالیش میشدند و وقتی خوشحال بود با او خندیدند و به او آموختند که با وجود داشتن این بیماری و با وجود شرایط بسیار سخت زندگی، نباید اجازه بدهد که این بیماری او را تعریف کند.
باید به یاد داشته باشد که زندگیاش در دستان خودش قرار دارد و خودش تصمیم میگیرد که به کدام سو هدایتش کند. او میداند و میگوید که رسیدن به این نقطه بسیار سخت است.
در زندگینامه لیزی ولاسکوئز میبینم وقتی دبیرستان میرفته است، روزی ویدئویی از خودش روی اینترنت پیدا میکند که کسی او را «زشتترین زن دنیا» لقب داده بوده است. چهار میلیون نفر آن ویدئوی هشت ثانیهای را دیده بودند. هزاران نفر زیر ویدئو کامنت گذاشته بودند: «لیزی، لطفا، لطفا به دنیا لطفی بکن. تفنگی روی سرت بگذار و خودت رو بکش.» او از تماشاچیانش میخواهد به این جمله فکر کنند.
او دریافت که میتواند این ویدئو و نظراتش را عاملی برای افسردگی و خشم کند، یا از آن نردبانی برای ترقی بسازد. با خودش فکر میکند آیا باید اجازه بدهد مردمانی که او را هیولا خطاب میکنند تعریفش کنند؟ یا کسی که پیشنهاد کرده بود که باید او را در آتش سوزاند!
لیزی کاملا به این نتیجه رسیده که داشتههایش باید او را تعریف کنند نه نداشتههایش در زندگی یکی از چشمانش نابیناست اما چشم دیگرش میبیند. زود به زود مریض میشود، اما به جای آن موهای خوبی دارد.
همان روز تصمیم میگیرد برای اثبات کردن خودش به دیگران هرکاری میتواند بکند تا از همه لحاظ آدم بهتری شود و به نظرش بهترین راه برای جواب دادن به آن آدمها این بود که نکات منفی حرفهای شان را بگیرد و آن را برعکس کند و از آنها برای خود نردبانی برای رسیدن به اهداف بزرگش بسازد. لیزی به دانشگاه رفت و درسش را تمام کرد و شروع به سخنرانی و انگیزه بخشی به مردم کرد و کتابی هم نوشت.
لیزی تصمیم گرفت به دانشگاه برود مجموعهای از سخنرانیها را برای انگیزه بخشیدن به مردم آغاز کند و کتابی بنویسد. حالا او همه این کارها را کرده و برای مردم از راههای رسیدنش به موفقیت میگوید و از رازهای زیبا بودن و خوشحال بودن در زندگی … .
کتاب لیزی ولاسکوئز
کتاب نخست زندگی نامه ی خودنوشت او، با عنوان «لیزی زیبا؛ داستان لیزی ولاسکوئز» (Lizzie Beautiful; The Story of Lizzie Velásquez) است که در سال ۲۰۱۰ به دو زبان انگلیسی و اسپانیایی منتشر شد. کتاب دومش با عنوان «زیبا باش، خودت باش» (Be Beautiful, Be You) در سال ۲۰۱۲ منتشر شد و مضمونش آگاه سازی مردم از این موضوع است که زیبایی ظاهری مهم نیست و هرکس باید برای آن کسی که هست خودش را دوست داشته باشد.