یکی دیگر از وجوه امتیاز و عظمت حافظ و اقبال عظیم فارسیزبانان به شعر او، طربناکی و روح امیدواری و عشق و آرزومندی است که در دیوان و موج میزند. وقتی که میگوید:
«مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید» (اگر چه در طبع قزوینی نیامده باشد) یا «یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور» یا «نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد» یا "خطاب آمد که واثقشو به الطاف خداوندی» در دل خواننده روح امید و عشق و شور و شوق میدمد.
این روح نستوه امیدوار و امیدورزی را که در حافظ سراغ داریم آیا در خاقانی و خیام هست؟
نگرانی مداوم خیام و خاقانی واقعاً متانت هنریشان را تحتالشعاع قرار میدهد. این روح و روحیه را شاید اندکی در شیخ اجل میبینیم. شاید اندکی هم در منوچهری. ولی منوچهری یک طرب یک وجهی سادهدلانه و طبیعت گرایانه دارد، یک طرب عارفانه- عاشقانه مثل حافظ ندارد. وقتی دیوان حافظ را باز میکنیم یا به فال یا هر قصدی که بخوانیم از آن شاد و امیدوار بیرون میآئیم.
طنز و تجاهل العارف و ملاحت بیان حافظ هم جای خود دارد. طنز حافظ برعکس بزرگانی چون سعدی و عبید زاکانی هرگز به هزل نمیرسد، تا چه رسد به هجو و بد زبانی و در یدن پرده عفاف، که هر قدر هم هنرمندانه باشد نهایتاً غیر هنری است.
کمتر شاعری با اینهمه طمأنینه و طنز و اعتماد به نفس و نکتهگوئی و شیرین زبانی با معشوق خود روبرو شده یا گفتوگو کرده است. سر به سر گذاشتن او با مقدسات هم که از ارکان طنز اوست، امر خطیری است. اگر حافظ از خودش، یعنی ایمان خودش شک داشت، اینهمه جرأت نداشت که با تسبیح و دلق و سجاده و کار و بار معاد و بهشت و نعیم اخروی و مشایخ شهر و منبر و محراب و مسجد سربهسر بگذارد. ولی اگر فقط جرات داشت اما ایمان نداشت، این دستاندازیهای همدلانهاش اینهمه پسند خاطر مومنان راستین قرار نمیگرفت.
این ابیات را از مقاله ای که استاد زرویی نصر آباد در مجله "گل آقا" در مورد طنز حافظ آورده اند ، انتخاب کردم تا طنز نمکین و معنا دار حافظ را بهتر تر سیم کرده باشیم :
1.هنگام تنگدستی، در عیش و کوش و مستی
کاین کیمیای هستی، قارون کند گدا را
غالباً مرسوم است که انسان فقیر را به قناعت تشویق میکنند تا امورش اصلاح پذیرد. خواجه حتی در این مورد نیز طالبات تجربت را به وسیله یک شوخی عمیق نصیحت میکند و میگوید: وقت تگندستی به خوشگذرانی و مستی روی بیاور، چرا که در هنگام مستی، انسان هیچ فرقی میان شاه و گدا نمیبیند!
اصولاً وقتی آدم نسبت به دارایی دنیا بیاعتنا شود، چه نیازی به کیمیا دارد؟
2.به خدا که جرعهای ده، تو به حافظ سحرخیز
که دعای صبحگاهی، اثری کند شما را
زهاد و عباد، سحر برمیخیزند تا با دعا به درگاه باری تعالی، از بار معاصی بکاهند و آمرزش بخواهند. حتی در اینجا هم که حرف از عوالم روحانی است، خواجه دست از مزاح و رندی برنداشته و دلیل سحرخیزی خود را نوشیدن شراب صبوحی ذکر کرده است و خطاب به معشوق، فرموده: اگر میخواهی که دعای صبحگاهی حافظ در حق تو مستجاب شود، جرعهای شراب به او بده تا با سوز و گداز بیشتری در حق تو دعا کند!
3.صوفی بیا که آینه صافی است، جام را
تا بنگری صفای می لعل فام را
یکی از وجوه تسمیه تصوف؛ «صفا»ست. صاف بودن قلب و دست و عمل، از مختصات صوفی واقعی است. خواجه در این بیت، صوفیان ناصاف و ریایی را به سخره میگیرد و با طعنه، در حق ایشان میگوید: ای صوفی! اگر واقعاً میخواهی صفای حقیقی را ببینی، به جام شراب نظر کن تا با دیدن شراب صاف و سرخ رنگ داخل آن، که به مثابه قلب جام است، صفای واقعی را حس کنی.
4.دوش از مسجد سوی میخانه آمد، پیر ما
چیست یاران طریقت، بعد از این، تدبیر ما
ما مریدان، روی، سوی میخانه چون آریم چون
روی، سوی خانه خمار دارد پیر ما
خواجه در این دو بیت، دو زیرآبی رندانه رفته است. اول آنکه گفته است: «سوی میخانه آمد.» در حالی که قاعدتاً بایست میگفت: «سوی میخانه رفت.» یا «سوی میخانه شد.» کما اینکه جای دیگر گفته: «زاهد خلوتنشین، دوش به میخانه شد.»
مصدر «آمدن» را جایی بهکار میبرند که مرتکبشونده فعل، به طرف گوینده خبر در حال حرکت باشد. وقتی حافظ میگوید: «شیخ ما به سوی میخانه آمده، بهطور غیرمستقیم بیان میکند که خودش هم در همان حوالی میخانه پرسه میزده است!
5.میکند حافظ دعایی، بشنو آمینی بگو
روزی ما باد لعل شکرافشان شما
از ترفندهای رندانه حافظ است. او که از بیالتفاتی معشوق، خبر دارد با طرح یک تقاضای کوچک، معشوق را وا میدارد تا برای کامروا شدن حافظ دعا کند.
«آمین» گفتم معشوق، به عبارتی، جواب مثبت به درخواست حافظ است.
6.حافظ از دولت عشق تو، سلیمانی شد
یعنی از وصل تواش، نیست به جز باد به دست
شوخی ظریف حافظ در این بیت، شاید نیازی به توضیح نداشته باشد.
مصرع اول: مدح است و مصرع دوم ذم!
خواجه میگوید: «من با بهرهوری از عشق تو، مثل حضرت سلیمان شدهام! یعنی همان طور که سلیمان بر باد حاکم بود و حکم میراند، من هم بعد از این همه سال در آرزوی وصل تو بودن، باد هوا نصیبم شده است.»
7.فقیه مدرسه، دی مست بود و فتوی داد
که می حرام ولی به ز مال اوقاف است
مستی و راستی! انتقاد به دیندارانی که استفاده از اموال اوقاف را برای خود حلال میدانستهاند ولی شراب را حرام!
در جای دیگر در همین فضا میگوید:
بیا که خرقه ما گر چه وقف میکدههاست
ز مال وقف نبینی به نام من درسی
8.در مذهب ما باده حلال است ولیکن
بی روی تو، ای سرو گلاندام، حرام است
استدلال رندانه! یادآور رباعی خیام که: «می گرچه حرام است، ولی تا که خورد و... با که خورد!»
سعدی گوید:
من آن نیم که حلال از حرام نشناسم
شراب با تو حلال است و آب بی تو حرام
9.ماییم و آستانه عشق و سر نیاز
تا خواب خوش، که را برد اندر کنار دوست؟
نوعی خط و نشان کشیدن برای مدعیان زهد و پارسایی است: ما سر نیاز بر آستانه معشوق گذاشتهایم و شما را خواب خوش بیخبری درگرفته است.
ببینیم عاقبتالامر، شما به مقصود میرسید یا ما؟
10.پیوند عمر، بسته به مویی است، هوش دار
غمخوار خویش باش، غم روزگار چیست؟
بنشین غصه آخر و عاقبت خود را بخور غم دنیا را میخوری که چی؟
به قول لاادری: خونی که میخوری به دل روزگار کن.
11.سهو و خطای بنده، گرش اعتبار نیست
معنی عفو و رحمت آمرزگار چیست؟
اگر قرار باشد آدمیزاد را به جهت اشتباهاتش در آن جهان عذاب کند، پس رحمت و بخشش پروردگار چه معنی دارد؟ این هم طعنهای است به خشک مقدسانی که هرکسی را جز خودشان درخور عذاب الهی میدانند.
به قول خیام:
یا رب تو کریمی و کریمی کرم است
عاصی ز چه رو برون ز باغ ارم است
با طاعتم ار ببخشی، آن نیست کرم
با معصیتم اگر ببخشی، کرم است!
12.پیر ما گفت: «خطا بر قلم صنع نرفت»
آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد
در آفرینش الهی که سخت دوپهلوست، معلوم نیست که خطا رفته است یا نه ولی پیر ما گفت که هیچ خطایی در آفرینش نیست. آفرین! مرحبا بر نظر شیخ ما که تا این حد خطاپوش است!
این بیت، جسورانهترین، رندانهترین و از سطح بالاترین نمونههای طنز حافظ است.
13.شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد
بنده طلعت آن باش که آنی دارد
شیوه حور و پری گرچه لطیف است، ولی
خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد
«آن» در شعر حافظ، بعضاً سؤالبرانگیز است (مثل «چیز» در غزلیات مولانا) و از مواردی است که به نظر میرسد خواجه برای دست انداختن آیندگان در شعرش آورده است.
14.غیرتم کشت که محبوب جهانی، لیکن
روز و شب، عربده با خلق خدا نتوان کرد!
این بیت، ناخودآگاه خواننده را به یاد قضیه آن عرب میاندازد که وقتی مادرش را با مردی در خلوت دید، مادرش را کشت. گفتند: چرا آن مرد را نکشتی؟ گفت: من که نمیتوانم هر روز یک مرد را بکشم؟
و همچنین «اسکندر» که کسی به او گفت: فلان سرباز دون پایه تو، عاشق دخترت شده است! او را بکش. «اسکندر» گفت: اگر قرار باشد هر کس که با ما دشمن است، بکشیم و هرکس را هم که دوستمان دارد، بکشیم، دیگر کسی نمیماند که بر او حکومت کنیم!
15.برو ای زاهد خودبین که ز چشم من و تو
راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود
خواجه از دیرباز، با زاهدان مردم فریب، سر ناسازگاری دارد و آنی از افشای منویات آنان دست نمیکشد. او مضمون رباعی خیام را آورده منتها نه خطاب به یک شخص نامعلوم، بلکه خطاب به زاهد:
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حرف معما نه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده گفت و گوی من و تو
چون پرده برافتد، نه تو مانی و نه من
16.چو ذکر خیر طلب میکنی، سخن این است
که در بهای سخن، سیم و زر دریغ مدار
ای شاه، خیال نکن که من تو را برای خوبی تو مدح میگویم. این فقط به طمع صله و انعام برای گذران زندگی است وگرنه از تو همچین دل خوشی هم ندارم. اگر میخواهی مدحت کنم، باید بدانی که بیمایه فطیر است.!
17.ز کوی میکده برگشتهام، ز راهش خطا،
مرا دگر ز کرم با ره صواب انداز
این بیت، متضمن دو معنی است:
1- من از کوی میکده بازگشتهام و به اشتباه خود پی بردهام، حال مرحمت کن و مرا از راهی که خطا بوده است، به راه درست هدایت کن.
2- من از روی اشتباه و نادانی، از کوی میکده بازگشتهام، لطف کن و مرا باز به همان راه درستی که در پیش داشتم (میکده) هدایت کن. به قول مولانا:
آن ره که من آمدم کدام است
تا باز روم که کار خام است
بهطور قطع و یقین خواجه به معنای دوم بیشتر توجه داشته است.
در ارتباط با این مطلب نگاه کنید به " شوخ طبعی های حافظانه "
منابع :
حافظ نامه - خرمشاهی
مقاله طنز در دیوان حافظ - زرویی نصر آباد