آکاایران: طعم عاشقی

تاریخ ایجاد : 
11:53 1396/05/15

همیشه عاشقش بودم. از روزی که یادم میاد. از همون بچگی که تو حیاط خونه آقا جون دنبال هم می‌دویدیم و به هم آب می‌پاشیدیم. از همون وقتا بود که هر وقت هر کی می‌گفت ان‌شاءا... عروسیت، یاد کامیار می‌افتادم. اون روزا کامیار هم من رو دوست داشت و هر وقت خاله بازی می‌کردیم، اون بابای خونه می‌شد و من مامان. تو دوران مدرسه، کامیار که چند سالی از من بزرگ‌تر بود، سوال‌های درسیم رو جواب می‌داد و همیشه خودش برای دیکته گفتن به من داوطلب بود. همین طور هر روز ما به هم وابسته‌تر می‌شدیم و بزرگ‌ترهامون که فکر می‌کردند عقد دخترعمو و پسرعمو‌ها رو، تو آسمان بستند از این علاقه ما استقبال می‌کردند و از دوران دبیرستان تقریبا کل فامیل، ما رو نامزد می‌دانستند.

 طعم عاشقی

آکاایران: طعم عاشقی

اما همه حکایت ما از روز قبولی کامیار تو دانشگاه آغاز شد. هر چند من هم از موفقیت کامیار واقعا خوشحال بودم، اما از همون موقع می‌دونستم ممکنه با ورود به دانشگاه من رو فراموش کنه. تمام مدت از این می‌ترسیدم که مبادا من دانشگاه قبول نشم و کامیار فکر کنه که من دیگه لایق آدم تحصیل کرده‌ای مثل اون نیستم. به خصوص که از این به بعد، او با دخترای رنگ و وارنگ زیادی هم کلاس می‌شد. این فکرا مثل خوره به جونم افتاده بود. با این‌که هر وقت کامیار رو می‌دیدم رفتارش مثل گذشته خوب بود و حتی گاهی برای من از شهرستانی، که آنجا درس می‌خواند، سوغات می‌آورد، اما دلم آرام نمی‌گرفت و از این‌که یه روز پشیمون بشه می‌ترسیدم. همین فکرها بود که باعث شد سال آخر دبیرستان خودم رو تو خونه حبس کنم و صبح تا شب درس بخونم... درس بخونم و فقط بخورم و برای این‌که فکر دیدن کامیار و شرکت در مهمانی‌ها وسوسه‌ام نکنه، جلوی موهام رو تقریبا از ته کوتاه کردم. اما یه واقعیتی بگم که شاید بخندید، اما خوردن باعث می‌‌شد که دیگر استرس نداشته باشم... مدام یا از کابوس قبول نشدن و از دست دادن کامیار کلافه بودم، یا از رویای قبولی و جشن گرفتن موفقیت‌هام هوایی...

و سرانجام، من تو آزمون سراسری رتبه هزار را کسب کردم، که تو رشته ریاضی رتبه بسیار خوبیه. تونستم تو رشته مهندسی عمران پذیرفته بشم. مادر و پدرم به این موفقیت من افتخار می‌کردند. به محض اعلام نتایج مادرم تلفن رو برداشت و به تک تک فامیل‌ها زنگ زد تا برای شب جمعه دعوت‌شان کنه و همه خانواده دور هم این موفقیت را جشن بگیریم. من هم تو پوست خودم نمی‌گنجیدم. آخه از وقتی شروع کرده بودم به درس خوندن تا روز کنکورم تو هیچ مهمونی شرکت نکرده بودم و هیچ کدوم از فامیل‌ها رو ندیده بودم، حتی حدود یک سالی بود که با کامیار روبرو نشده بودم. مادرم گفت که وقتی با زن عمویم تماس گرفته تا دعوت‌شون کنه، حال عروسش رو پرسیده و گفته فرداشب با گل و شیرینی میان خونه ما... با این‌که تنها هدفم از درس خوندن رسیدن به همین اتفاق بود و کاملا انتظارش رو داشتم، اما نمی‌دونم چرا سرخ شدم. انگار قرار بود خدا همه چیز رو با هم به من بده...

رفتم تو اتاقم و در کمدم رو باز کردم تا از بین لباس‌هام یه لباس خوب برای مهمانی انتخاب کنم. اما تمام لباس‌هایم برایم تنگ شده بود... با وحشت مادرم رو صدا کردم. مادرم سراسیمه به اتاق آمد و با تعجب گفت: «چی شده؟» گفتم: «مامان نگاه کن! هیچ کدوم از لباس‌هام اندازم نیست» مادرم با خونسردی جواب داد: «خوب معلومه مادر! هزار ماشاا... تو این چند ماهه، خیلی چاق شدی، عصری میریم بازار یه لباس خوب می‌خریم. نگران نباش» بعد هم سرش را برگرداند و از اتاق بیرون رفت و بعدازظهر رفتیم واسه لباس خریدن...

بالاخره صبح آن روز مهمانی آمد و عقربه‌ها، سلانه سلانه به ساعت هفت عصر نزدیک می‌شد که زنگ در به صدا در اومد... قلبم اونقدر تند می‌زد که می‌تونستم صداش رو بشنوم. نمی‌دونم از شوق بود یا از ترس؟ اما تمام بدنم یخ کرده بود. کامیار که از در تو اومد ، پشت اون سبد بزرگ گل، صورتش دیده نمی‌شد. سلام که کردم، سرش رو از پشت سبد بزرگ گل بیرون کشید که جواب سلامم رو بده. اما لبخندش روی لبش خشک شد و مدتی خیره به من نگاه کرد و بعد گفت:«خودتی نیلوفر؟!» تمام آن شب نگاهم به دهان کامیار و مادر و پدرش دوخته شده بود و منتظر بودم حرفی از من و کامیار بزنند. اما تا آخر شب، هیچ کدام حتی یک کلمه هم حرف نزدند. خوب می‌دونستم چرا!... از نگاه‌های پر سرزنش زن‌عموم می‌شد فهمید که هیچ وقت دلش نمی‌خواد عروس چاقی مثل من داشته باشه. مخصوصا وقتی سر سفره شام عمه‌ام با کنایه پرسید: «این سبد گل به این بزرگی اینجا چی می‌‌گه آقا کامیار؟!» تا کامیار خواست دهان باز کنه، زن عموم رو به عمه‌ام کرد و گفت: «هیچی عمه خانم! برای عرض تبریک خدمت خانم مهندسه!» انگار نه انگار که دیروز خودش تلفنی حرف از خواستگاری زده بود...

به مادرم نگاه کردم. معلوم بود اونم متوجه پشیمونی خانواده عموم شده. پدرم هم کلافه بود و کمتر حرف می‌زد. آن شب دیگه هیچ کس، هیچ چیز نگفت. اما همه می‌دونستند ازدواج من و کامیار به خاطر تغییر ظاهر من به هم خورده. تا صبح تو رختخوابم اشک ریختم و قسم خوردم که دوباره لاغر می‌شم و این بار که کامیار به خواستگاریم بیاد، بهش جواب منفی خواهم داد. صبح از خواب که بیدار شدم هنوز چشم‌هام پف داشت. اما باید حاضر می‌شدم و برای ثبت نام می‌رفتم. مصمم شده بودم که یه خانم مهندس خوش هیکل بشم که زن عموم آرزوی داشتن عروسی مثل من رو بکنه. آنقدر مصمم که حتی صبحانه هم نخوردم. خانواده‌ام هم سر به سر من نگذاشتند، چون همشون از علاقه من به کامیار خبر داشتند و می‌دانستند که حالم خوب نیست....از دانشگاه که بیرون اومدم داشتم از گرسنگی می‌مردم. تصمیم گرفته بودم لاغر بشم، حتی اگر بمیرم. اما وقتی از جلوی ساندویچی نزدیک دانشگاه رد شدم، دیگه نمی‌تونستم مقاومت کنم. پیش خودم گفتم: «امروز حالم خیلی بده! از فردا رژیم می‌گیرم»!!!

.

منبع : new.ksabz.net

گردآوری توسط بخش داستانک،داستان کوتاه جالب سایت آکا
پربازدیدها
تبلیغات