«مرد برای آرام کردن فرزندش وارد اتاق شد. با نگاهی غمبار زیر لب زمزمه میکرد که نمیدانم این بچه چه گناهی کرده که باید به خاطر حماقت ما بزرگترها این گونه عذاب بکشد.»
زن که کمی آرام گرفته بود، لب به سخن گشود: 18 ساله بودم که با پسری به نام آرش آشنا شدم. او با خودم هم سن بود. یک سالی طول کشید تا توانستم خانوادهام را راضی کنم تا با او ازدواج کنم. خدا بیامرز پدرم، همان روز خواستگاری پس از اینکه آرش را دید، گفت: دخترم «این پسره به دردت نمیخوره. این مرد زندگی نیست. همه فکر و ذکرش، دوست و رفیقاشن.» تازه پدرم هیچ اطلاعی از اعتیاد آرش نداشت و من این موضوع را از خانوادهام مخفی کرده بودم، چرا که اگر پدرم متوجه میشد، دیگر باید قید او را میزدم، اما من واقعا عاشق او شده بودم و حاضر نبودم به هیچ قیمتی او را از دست بدهم. البته آرش قول داده بود که اعتیادش را ترک کند و روزی که به خواستگاریام آمد واقعا در مرحله ترک بود. حدود 2 ماه بود که اصلا مواد مصرف نکرده بود و این موضوع عشق و علاقه مرا به او دوچندان میکرد. چرا که او به خاطر من در حال ترک بود و این برای من یعنی یک دنیا...
پس از کش و قوسهای فراوان بالاخره همه راضی شدند و ما با هم ازدواج کردیم اما خیلی زود متوجه حقیقتی تلخ شدم یعنی همان چیزی که پدرم فقط گوشهای از آن را متوجه شده بود و من هرگز به آن پیرمرد مجال ندادم که این حقیقت را برایم اثبات کند. آرش فردی رفیق باز بود. بیشتر اوقات خود را با دوستانش میگذراند. در ابتدا فکر میکردم این فقط یک رابطه دوستی است اما پس از مدتی متوجه شدم که این مواد مخدر است که موجب گرمی رابطه آنها شده و وابستگی آنها را به یکدیگر تشدید میکند. هرچقدر سعی میکردم که این ارتباطات را قطع کنم یا اینکه همسرم را متوجه اشتباهاتش کنم فایدهای نداشت. هربار که مانع رفتن او نزد دوستانش میشدم، دعوای سختی بین ما اتفاق میافتاد و نهایتا او از خانه میرفت و من در تنهایی خودم به عاقبت زندگیمون فکر میکردم.
* * *
تا اینکه یک روز پلیسی با من تماس گرفت و از حرفهاش متوجه شدم همسرم به همراه دو تن از دوستانش در منزل یک توزیعکننده بزرگ مواد مخدر دستگیر شده است و به همین دلیل به زندان منتقل شد. حدود یک سال در زندان بود. طی این مدت سختیهای زیادی را تحمل کردم اما هنوز هم میخواستم به خاطر عشقی که بین ما بود زندگیمان را حفظ کنم. با وجود اینکه همه اطرافیان به من پیشنهاد جدایی میدادند اما من مصمم بودم که بایستم و به همسرم کمک کنم تا اعتیادش را ترک کند و بتوانیم مجددا زندگیمان را از سر بگیریم.
پس از آزادیاش از زندان، در طول شش ماه هرچه سعی کردم نتوانستم او را متقاعد سازم که برای ترک اقدام کند. هر روز بهانهای تازه میآورد، انگار هیچ ارادهای برای ترک نداشت. مردی بی مسئولیت بود که تمام زندگیاش در چند دوست نابابش خلاصه میشد. هرچه کردم نتوانستم او را سر عقل بیاورم بنابراین تصمیم به جدایی گرفتم چون او دیگر فرد بیمسئولیتی شده بود و از اینکه قید و بندی به زندگی نداشته باشد ابایی نداشت و خیلی راحت به طلاق توافقی رضایت داد و ما از یکدیگر جدا شدیم.
حدودا بعد از یک سال با اصرار اطرافیان که باید زندگیام را دوباره بسازم و به ازدواج مجدد فکر کنم با پسر همسایهمان که از کودکی با یکدیگر آشنا بودیم و خانواده بسیار خوبی داشت ازدواج کردم... البته او قبلا ازدواج کرده بود وی دو سال پیش همسرش در خیابان تصادف کرد و جانش را از دست داد...
* * *
او، مرد بسیار متعهد و فهمیدهای بود. پس از ازدواج با او فکر میکردم که همه مشکلات به پایان رسیده و او مرا به اوج خوشبختی خواهد رساند. وجود او در کنارم باعث شد که همه گذشته تلخ خود را فراموش کنم.
چیزی نگذشت که متوجه شدم باردار هستم. وجود فرزند در زندگی، شوق و ارادهای دوچندان به زندگیمان بخشید. همسرم همه جوره در دوره بارداری به من میرسید تا فرزندی سالم داشته باشیم.
خوب یادم هست روز تولد فرزندم، برق شادی را در چشمان همسرم میدیدم. اما بعد از تولد، فرزندم بسیار ضعیف بود به همین دلیل چندین روز در بیمارستان بستری شد و پس از انجام آزمایشات، متاسفانه در کمال ناباوری متوجه شدیم که فرزندمان دچار بیماری ایدز است!! دیوانه شده بودیم، باورمان نمیشد! یعنی چه؟
خدا میداند که شنیدن این خبر من و همسرم را چگونه ویران کرد. نمیدانم کودک بیچاره من چطور به این بیماری مبتلا شده بود. بلافاصله آزمایشات لازم از من و پدرش انجام شد که مشخص شد هر دویمان به این بیماری مبتلا هستیم!!!
* * *
من و همسرم مات و مبهوت در چشمان یکدیگر زل زده بودیم. به راستی کدام یک از ما این بیماری را به یکدیگر منتقل کرده بودیم؟ هیچ کدام حرفی برای گفتن نداشتیم! باور کنید آن لحظه فقط به نوزادی فکر میکردم که بیگناه وارد این بازی شده بود. به هیچ وجه به خودم فکر نمیکردم. حاضر بودم بمیرم ولی او را از این وضعیت نجات دهم. همان روز، جلسه مشاورهای با حضور تعدادی از پزشکان برگزار شد و طی این جلسه به همسر سابق من مشکوک شدند که بلافاصله با وی تماس گرفته شد و تست ایدز روی او نیز انجام دادند و مشخص شد که همسر سابقم ناقل بیماری ایدز است. او مدعی شد که به دلیل استفاده از سرنگ مشترک به این بیماری مبتلا شده و مدتهاست که از بیماری خود مطلع است و به همین دلیل حاضر به جدایی و طلاق از من شده است!! نمیدانم آرش چطور زنده بود؟ چطور وجدانش به او توان زندگی کردن میداد؟ او نه تنها زندگی خودش، بلکه سه نفر دیگر را به آتش کشیده بود چرا که برای کسب لذت اقدام به تزریق مشترک کرده بود و با وجود اینکه از بیماری خود مطلع بود اما به خاطر خودخواهی و ترس از طردشدن این موضوع را به من نگفته بود و من ناخواسته همسر و فرزندم را نابود کردم!!
* آنچه خواندید گفتههای یک زن برای پلیس است که به هیچ عنوان خودش را نمیبخشد...
منبع : new.ksabz.net