عکس یادگاری

آکاایران: داستان کوتاه و بسیار زیبای عکس یادگاری

آکاایران: به یاد دارم ؛چند سال پیش وقتی کنار رودخانه ی شاهرود در حال قدم زدن بودم اتفاق غیر منتظره ای برایم رخ داد.
آن سال بعد از یک دوره ناراحتی روحی ؛ تصمیم گرفتم برای اینکه حال و هوایم عوض شود به دیدن رودخانه ای بروم که بیشتر سالهای نوجوانی و جوانیم را در کناره ی آن می گذراندم.البته مدتی بود این پرسه زدن ها کار هر روزه ام شده بود.

آن روز کمی خسته بودم.کوله پشتیم بسیار سنگین بود و من نمی توانستم جای مناسب را پیدا کنم تا کمی بنشینم.بالاخره درخت پیر بید را انتخاب کردم و روی سنگ همیشگی نشستم.کوله پشتی را باز کردم و محتویاتش را که شامل دو متر طناب ؛ یک کارد میوه خوری که هرگز میوه ای را پوست نکنده بود؛ کمی بنزین؛سوت؛قرص استامینوفن و عکس دسته جمعی که دو ماه پیش از آن روز در کنار همان رودخانه با تمام آنهایی که دوستشان داشتم گرفته بودم.

به عکس خیره بودم.مثل همیشه عکس خیس شد.آن را درون کوله برگرداندم و اشک هایم را پاک کردم و طناب را برداشتم.

در بستن تاب مهارت داشتم.کاری بود که همیشه در گردش های دسته جمعی انجامش می دادم.طناب را محکم و طبق اصول خاصی که به تازگی یاد گرفته بودم به شاخه ی قطور اما خشک درخت بستم.با دو دست حلقه ای را که در انتهایش ساخته بودم گرفتم و دو پایم را از روی زمین بلند کردم و کمی تاب خوردم تا از استحکام گره مطمئن شوم.

پس از کمی تاب خوردن با لبخندی از روی رضایت پاهایم را روی زمین گذاشتم و به سمت کوله پشتی برگشتم.

صدای خنده های بلند و بی ملاحظه ی حنانه گیجم کرد.در کنار خنده های او ؛ هم همه های آشنای دیگری هم به گوشم رسید.

یکباره صدای نادر بلند شد و با فریاد گفت: حریر!!!!داری دنبال چی می گردی توی اون کیفت؟یه ساعته همه منتظر تو هستیما.بیا می خوایم عکس بگیریم.

من کمی گیج بودم.عکس در دستم بود.احساس کردم تاثیر داروهاست که این طورپریشانم.برای اینکه به خودم ثابت کنم تمام این صداها فقط توهم داروهاست به سمت صداها رفتم.

حنانه، نادر؛ پری؛ یلدا؛ احمد؛حسام و صدر با چشمانی خیره به من ذل زده بودند.ناگهان انفجار خنده هایشان من را به خودم آورد.

صدر با حالتی از دلسوزی گفت: چته دختر؟انگار که روح دیدی!مگه نمی خوای عکس بگیری از ما.اون دوربینت کو؟

نادر با بی تفاوتی گفت: بچه ها فکر کنم دوربینش رو گم کرده..من که می گم بریم تاب بازی.

و دوباره هم همه و خنده و ……

سرم گیج می رفت ؛ انگار زمین زیر پایم تاب می خورد..

مگر آنها نمرده بودند؟مگر من بیماری روحیم را مدیون مرگ این عزیزان نبودم؟

قاپیدن عکس توسط یلدا مرا به خودم آورد و صدای جیغش میخکوبم کرد.

آهای بچه ها ا ا ا ا ا ا

بیاین ببینین حریر سورپرایزمون کرده.عکسمون رو گرفته.عجب عکس خوبیم شده !

و به سمت بقیه دوید.

من ناخواسته زدم زیر گریه و مانند کسانی که مسافرند به سمتشان رفتم و تک تکشان را در آغوش گرفتم.هق هقم بند نمی آمد.حنانه آرام بود.یلدا مبهوت.پری و صدر اشکشان روان بود و نادر و احمد و حسام لبخندی از روی شیطنت بر لب داشتند.یلدا مرا بوسید و دعوت به آرامشم کرد.همه با هم به سمت درخت رفتیم.نادر آتشی روشن کرد و یلدا از درون کیفش گرم کنی درآورد و به من گفت: بپوشش حریر.تمام تن و موهات خیسه.آخه توی این فصل که آدم آب تنی نمی کنه.اونم با لباس.

من تازه خیسی تنم را حس کردم و لرزیدم.آتش الو گرفت و من گرم وکمی آرام شدم.

صدر با صدای آرامش شروع به خواندن حافظ کرد……

نخست موعظه پیر صحبت این حرف است که از مصاحب ناجنس احتراز کنید

هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق بر او نمرده به فتوای من نماز کنید

حسام و احمد و نادر کنارم بودند و دیگر خبری از نگاه های شیطنت آمیزشان نبود.همه؛ به اتفاق ؛گوش هایمان به صدای صدر و چشمانمان به شعله های آتش بود.

کم کم احساس گرما کردم . در نگاه بچه ها دیگر اثری از ترحم و تمسخر و شیطنت نبود.من خیلی خوشحال بودم.

کم کم آفتاب داشت غروب می کرد.نادر آتش را دوباره زنده کرد و به بچه ها گفت: خوب؛ دیگه وقت رفتنه.

دیگه جای نگرانی نیست.حریر هم که حالش خوب شد.

و رو به من کرد و با بغض دست های مرا گرفت و گفت: من همیشه دوستت دارم.هرگز نمی تونم فراموشت کنم.یک روز میاد که دوباره می بینمت.این آتیش تا سپیده دم دووم میاره.راه خودش روشن میشه و می تونی از اینجا بری.دیگه بسه پرسه زدن توی این خرابه ها.نگران هیچی نباش.دوربینت جاش امنه.دادم درستش کنن.سعی می کنم مثل تو بهترین عکس ها رو باهاش بگیرم…….

و گریه امانش نداد.

یلدا و پری و احمد و صدر و حسام به نوبت مرا در آغوش گرفتند و اشک هایشان صورتم را خیس کرد.

من متعجب بودم.چرا می خواهند بروند؟من که آنها را می بینم.پس حتما هنوز زنده اند.چرا من را می خواهند اینجا تنها بگذارند.چرا با من بر نمی گردند.

صدایم را بلند کردم.

آهای بچه ها؛ چتونه شماها! فکر کنم یه اشتباهی شده.همه فکر می کنن که شما ها مردین اما اشتباه می کردن.چرا می خواید برید؟بیاید با هم برگردیم خونه.

خواهش می کنم……

اما هیچ کدامشان رویشان را بر نگرداندند و به سمت جاده رفتند به جز یلدا.

حریر عزیزم.اون ها صدای تورو نمی شنون.از تو خیلی دور شدن.ما امشب خیلی خوشحالیم.چون تو رو پیدا کردیم.از امشب دیگه راحت می خوابی.لباسات خشکه.میری یه جای گرم.یه جایی شاید مثل بهشت.

فقط یه امانتی پیش من داری.یک کم خراب شده اما به هر حال مال توست.امروز پایین رودخونه ؛ کنار خودت پیداش کردم.

به دستهایش نگاه کردم و شال گردن قرمزم را که هیچ وقت از خودم جدا نمی کردم در دستانش دیدم.ناگهان در گلویم دردی احساس کردم.

درد بغض نبود.

یلدا رفت…….

و من کنار آتش در حالی که شال گردنم در دستم بود ایستاده بودم و یادم آمد آن روز را….

من دوربین به دست؛ بر روی تخته سنگ میان رودخانه ایستاده بودم و فریاد می زدم: آهای بچه ها؛ صاف وایسین.می خوام یه عکس حرفه ای بگیرم.این دوربینه خیلی خارجیه.خودش عکس چاپ میکنه.

عکس را گرفتم.خیلی عکس خوبی شد.پریدم در رودخانه و خودم را به کناره رساندم.عکس را به بچه ها نشان دادم و طبق دستور نادر برای جمع آوری هیزم به سمت درخت بید رفتم.آن روز برعکس همیشه آن طرف رودخانه ، کنار تخته سنگی غریبه اطراق کرده بودیم.با اینکه عمق آب کم شده بود ، اما برای رفتن به آن طرف رودخانه بیشتر لباسم خیس شد.

داشتم تاب می خوردم و شعر می خواندم.

صدای نادر بلند شد: حریر ر ر ر ر ر ؛ آتیش لازم داریم.چی شد پس هیزم.

از روی تاب پایین پریدم و به سمت تاریکی حاصل از درختان بید برای جمع آوری هیزم رفتم.

خوب به خاطر دارم مردی را که ………

دستانش سیاه بود.صورتش را یادم نمی آید.نتوانستم جیغ بکشم.

و من…..

به بدترین شکل زنانگی را تجربه کردم.

من غرق نشدم.من نفس کشیدن را فراموش کردم.

جسدم شنا بلد نبود.راه را هم بلد نبود.نتوانستم آن روز برای آتش هیزم ببرم.آنهایی را که دوست داشتم؛ در سرما ، روز را تمام کردند.

میدانم مرا بخشیده اند و من گاهی به کناره می آیم و برای مرگ بید پیر فاتحه می خوانم.

گردآوری: مجله اینترنتی آکا ایران

دست نوشته: مهشید وطن دوست

منبع :

گردآوری توسط بخش داستانک،داستان کوتاه جالب سایت آکا
پربازدیدها
تبلیغات