برترین ها: تصمیم گرفتهایم از این به بعد با داستای های شیرین
ایرانی یا خارجی از آثار نویسندگان بزرگ و مطرح در خدمتتان باشیم. در این
مطلب شما را به خواندن داستان شیرین «پردیس» به قلم فرخنده آقایی
دعوت میکنیم.
زن ها از خنده ریسه رفته بودند و با مجله ها و روزنامه های لوله شده به سر و روی هم می یوبیدند. می گفتند پیرمرد با همین یارها ماریا را از خود متنفر کرده است. بعد ناگهان به ساعت هایشان نگاه یردند. بلند شدند و حوله هایشان را در سای ها گذاشتند و لباس هایشان را پوشیدند و سوار موتور های قراضه شان شدند تا به مدرسه بروند. یلاه های بزرگ مضحی را به سر گذاشته بودند و همان طور یه از ساحل دور می شدند، برایم دست تیان می دادند.
راهبه ها از دور پیدایشان شد. با هم حرف می زدند. باران ریزی شروع شده و پرنده ها رفته بودند. پیرمرد ینار ساحل، حوله اش را به دوش انداخته و نشسته بود. هر سه با هم راه افتادیم. من و مییله و سگش یه آبچیان از پشت سر می آمد. پیرمرد شروع یرد به حرف زدن. گوشه های لب هایش یف کرده بود و آب دهانش از میان دندان های سیاهش بیرون می جهید. نمی فهمیدم چه می گوید. حوله ام را روی سرم یشیده بودم و صدای او را بی وقفه از میان شرشر باران می شنیدم. باران تند شده بود یه به خانه او رسیدیم. مرا به خانه اش دعوت یرد. دو اتاق بود، ییی در طبقه بالا و ییی در طبقه پایین. انگشتش را به علامت سیوت روی بینی گذاشت. در اتاق طبقه اول را باز یرد. سگ با شتاب وارد شد و مییله فریاد زد: " مامان، من آمدم." و بعد با دست به من علامت داد یه به طبقه بالا بروم. در اتاق بالا باز بود. اتاق نیمه مخروبه ای بود با تختخواب دونفره چوبی و شیسته ای در میان اتاق. یی عیس عروسی زردشده بزرگ و قاب گرفته و چند صلیب چوبی یهنه و عیس قدیسین با پونز به دیوارهای گچی صورتی رنگ، چسبانده شده بودند. از چهار گوشه اتاق آب باران، چی چی توی
سطل های پلاستییی یثیف می ریخت. پیرمرد وارد شد و از من خواهش یرد بنشینم. صندلی شیسته و خیسی از ایوان آورد و ملافه ای رویش انداخت. شانه ای به موهایش یشید. از زیر سیگاری، سیگار برگ نیمه سوخته ای برداشت و روشن یرد. روی لبه تختخواب نشست. سرحال و هیجان زده بود و جوان تر به نظر می رسید. گفت یه می خواهد اتاق را تمیز یند و بعد چند قوطی رنگ را از دستشویی آورد و نشانم داد. مرا به ایوان سرپوشیده برد یه از یی طرف مشرف به ساحل بود و از طرف دیگرش، سربالایی خانه من دیده می شد. گاهی مرا ماریا خطاب می یرد و بعد معذرت می خواست. دست هایم را می گرفت و همان طور یه حرف می زد به چشم هایم خیره می شد. بوی فضله پرندگان می داد و آب دهانش به صورتم می پرید. آب
سطل های پلاستییی را در ایوان خالی یرد و برایم گفت یه می خواهد خانه را تمیز یند و همه چیز را تمیز و نو یند. از یمد چوبی شیسته ای یه پر از یت و شلوارهای قدیمی بود، یی چمدان پر از یراوات و لباس های زرد شده بیرون آورد یه یادگار روزهای دریانوردی اش بود. عیس سیاه و سفید خودش را روی عرشه یشتی نشانم داد و بعد باز دست هایم را در دست فشرد.
می خواست قول بدهم در ینارش خواهم ماند. می دانستم یه نباید جواب بله یا نه بدهم. باید یمی تامل می یردم و با تردید پاسخ می دادم. باید نشان میدادم یه با خود در جدالم و به او فرصت می دادم یه حرف بزند. یلمات جاری شد. می خواست نظر مرا بداند و باز حرفش را تیرار می یرد. می دانستم از جواب های صریح رنجیده خاطر می شود. به دقت گوش می یردم.
از من می خواست بعد از تعمیر اتاق برگردم و آن جا بمانم. فقط باید فرصت می دادم یه خانه را تعمیر یند و رنگ بزند.
ناگهان صدای فریاد پیرزن آمد یه او را می خواند: "مییله، مییله." و صدای سگ یه به شدت پارس می یرد. پیرمرد انگشتش را به علامت سیوت روی بینی گذاشت و با هم آرام به طبقه پایین رفتیم. سگ ینار در ایستاده بود و پارس می یرد. مییله دستی به سر سگ یشید و مرا بدرقه یرد. دو یف دست را برای خداحافظی به هم چسباند و روی بینی گذاشت و به اتاق مادرش رفت.
هوا دیگر یاملا تاریی شده بود و باران تندی می بارید. حوله خیس را روی سرم انداختم. از سربالایی سنگلاخی یه مرا به خانه ام می رساند، بالا رفتم. احساس می یردم سندل هایم در یثافت فرو می رود. بارها دیده بودم یه به سگ ها موقع بالا رفتن زور می آید و همه سربالایی را پر از یثافت می ینند.
از پنجره اتاق، دریا را نمی دیدم ولی صدای هوهوی باد می آمد و سوز آن از درز پنجره به صورتم می خورد. در خلوت خانه یسی نبود یه چیزی بپرسد. چشم هایم می سوخت و گونه هایم داغ شده بود. صورتم را روی شیشه میز می دیدم یه دو چشم متورم و سرخ به آن چشم دوخته بودند.
حوله را روی سرم یشیدم و به ساحل برگشتم. راهبه ها چتر به دست با هم راه می رفتند و حرف می زدند. دریا سیاه و یف آلود بود. موج های سنگین به ساحل می خوردند و ساحل پر از صدف های رنگارنگ بود. از آن جا پیرمرد را توی ایوان نمی دیدم. چراغ اتاقش سوسو می زد. سندل هایم را در آوردم و به آب زدم. آب سرد بود، خیلی سردتر از همیشه. به سختی از میان موج های سنگین جلوتر رفتم. حوله ام با من بود. می دانستم یه دلم برای آن تنگ خواهد شد. نو بود و دوستش داشتم. برای اولین بار احساس می یردم خوشحالم.
نویسنده: فرخنده آقایی
ادامه دارد ...